داستان نوجوان | پرچم سبز
  • کد مطالب: ۱۶۸۵۸۰
  • /
  • ۱۵ مرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۴۶

داستان نوجوان | پرچم سبز

محرم که می‌رسد، همه‌جا پر از پرچم می‌شود، پرچم‌هایی که روی در و دیوار نصب می‌شوند، پرچم‌هایی که در باد تکان می‌خورند. پرچم سبز هم دلش می‌خواست جایی نصب شود و باد تکانش بدهد و نوشته‌ی «یاحسین(ع)» روی آن را به همه نشان بدهد.

لیلا خیامی - محرم که می‌رسد، همه‌جا پر از پرچم می‌شود، پرچم‌هایی که روی در و دیوار نصب می‌شوند، پرچم‌هایی که در باد تکان می‌خورند. پرچم سبز هم دلش می‌خواست جایی نصب شود و باد تکانش بدهد و نوشته‌ی «یاحسین(ع)» روی آن را به همه نشان بدهد.

پرچـــم سبـــز تاشـــده توی صندوق قدیمی مادر‌بزرگ بود، لابه‌لای کلی پارچه‌ی ترمه‌ی گل‌دوزی‌شده و رنگارنگ دیگر. پرچم سبز توی آن صندوق تاریک آه می‌کشید و منتظر بود.

منتظر بود مانند آن قدیم‌ها مادربزرگ بیاید توی انباری، بیاید سراغ صندوقچه و او را بیرون بیاورد، اتو بزند و بدهد دست آقابزرگ تا ببرد جلو در و روی دیوار خانه نصب کند تا باز باد از راه برسد و پیچ و تابش بدهد و نوشته‌ی «یاحسین(ع)» قشنگش را به همه‌ی اهل محل نشان دهد.

پرچم آه می‌کشید و منتظر بود اما خبری از مادربزرگ و آقابزرگ نبود. چند سالی می‌شد آقابزرگ از دنیا رفته بود. مادربزرگ هم دیگر توان آن قدیم‌ها را نداشت. چند سالی می‌شد که در صندوقچه باز نشده بود تا اینکه یک روز سر و کله‌ی نوید، نوه‌ی مادربزرگ، پیدا شد.

نوید همان‌طور که مشغول بازی بود، رفت توی انباری خانه‌ی مادربزرگ و همان‌جور که ماجراجویی می‌کرد و توی بازی‌اش دنبال صندوقچه‌ی گنج می‌گشت، چشمش به صندوقچه افتاد. نوید تا صندوقچه را دید، لبخندی زد و آهسته درش را باز کرد.

توی صندوقچه‌ی مادربزرگ خبری از گنج نبود اما پر بود از پارچه‌های قشنگ. نوید یکی‌یکی پارچه‌ها را زیر و رو کرد تا چشمش به پارچه‌ی سبز افتاد.

تا پارچه را دید، یاد مسجد محل افتاد. یاد آقاتقی، خادم مسجد افتاد که می‌گفت باید یک پرچم جدید برای مسجد بخریم. نوید لبخندزنان گفت: «جانمی! پرچم سبز مسجد هم جور شد.

فقط باید بروم و از مادربزرگ اجازه بگیرم. اگر مادر‌بزرگ قبول کند، امسال محرم مسجد یک پرچم سبز قشنگ دارد.» نوید پرچم را برداشت. دوید پیش مادر‌بزرگ و گفت: «مادر‌بزرگ، این پرچم را توی انباری پیدا کردم. توی صندوقچه‌ی قدیمی بود.

می‌شود این را ببرم برای مسجد محـــل؟ مسجد محـــل برای محرم یک پرچم سبز لازم دارد.» مادر‌بزرگ تا پرچم را دید، آهی کشید و گفت: «یادش بخیر!» بعد هم پرچم را گرفت.

آن را بو کرد و لبخند‌زنان گفت: «معلوم است که می‌شود! این پرچم عزاداری امام حسین(ع) است. فرقی ندارد روی دیوار خانه‌ی ما نصب شود یا روی پشت‌بام مسجد. تازه بابا‌بزرگ هم حتما حسابی خوش‌حال می‌شود.»

پرچم با شنیدن حرف‌های نوید و مادربزرگ شاد شد و ته دل سبز گل‌دوزی‌شده‌اش لبخند زد. مادر‌بزرگ همان‌طور که به پرچم دست می‌کشید، بلند شد و گفت: «باید بشویمش. بعد هم یک اتوی درست و حسابی بزنم تا بشود یک پرچم نو و تمیز. بعد می‌توانی آن را ببری مسجد.»

نوید با شادی گفت: «جانمی! پس تا شما پرچم را می‌برید بشویید، من می‌روم مسجد تا این خبر را به آقاتقی بدهم. حتما او هم حسابی خوش‌حال می‌شود.»

روز بعد، نوید پرچم‌به‌دست رفت مسجد محل. بعد هم آقاتقی پرچم را روی پشت‌بام مسجد برد و آنجا آویزان کرد. تا پرچم سبز روی پشت‌بام مسجد از میله‌ی پرچم آویزان شد، باد از راه رسید و آن ‌را تکان داد و نوشته «یاحسین(ع)» آن را به همه‌ی اهل محل نشان داد.

نوید که از توی حیاط مسجد به پرچم نگاه می‌کرد، لبخند زد و گفت: «به‌به! عجب پرچم سبزرنگی! عجب «یاحسین(ع)» قشنگی!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.